پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

اردیبهشت وروز معلم

سلام دخترک ناز مامان اینروزها عجیب هوای شمال افتاده به سرم اخه گل مامان الان اونجا پره از عطر بهار نارنج وهمه جا پره از سر سبزی،همه تو مزرعه هاشون مشغول کارن میدونی گل خوشکلم مامانی عاشق اردیبهشته ،انگار واقعا بهشت خدا روی زمین تو این فصل معلوم  میشه اگرچه هفته پیش با خاله اینا  رفتیم شمال واقعا عالی بود وقتی نیمه های صبح به شهر خودم رسیدیم عطر بهار نارنج ادمو مست می کرد اون دوروز کلی به همه ماها خوش گذشت شما که اصلا تو خونه نبودی همش تو حیاط مشغول بازی بودی پرنیا جون خیلی ناراحتم که تو مثل مامانی وبقیه خاله ها ودایی نمیتونی از اون فضا لذت ببری وهمش تو اپارتمان هستی اینروزها خیلی حس مالکیتت قوی شده وبه هیچ کسی اجازه...
16 ارديبهشت 1391

دخترم دیگه خانم شده

سلام شکوفه خوشکل من اومدم واست بنویسم تا تو ذهنم بمونه وخودتم بزرگ شدی بخونی که مامانی با چه مشقتی تونست شمارو از شیر بگیره حدود 2 ماه طول کشید اما خدا روشکر الان دوروزه که اصلا شیر نخوردی ومن خیلی خوشحالم وجالبه که اصلا بهونه هم نمی گیری چون خیلی وابسته شده بودی وهر 10 دقیقه شیر می خواستی واصلا غذا نمی خوردی شب تا صبح هم بیدار بودی اوایل خیلی سخت بود اما خوبی عید این بود که اونجا شلوغ بود وتو راحت تر با این موضوع کنار اومدی حالا دیگه واسه خودت خانم شدی ومامانی دو شبه که راحت سر رو متکا میذارم ومی خوابم خیلی خیالم راحت شده که این موضوع هم به خوبی تموم شد. این روزها خیلی شیطون تر شدی وکلی ورجه وورجه می کنی.دیگه یخچال مون از د...
28 فروردين 1391

اولین پست 91

یه سلام بهاری به روی ماه همه دوستای خوبم عید تون مبارک باشه(البته با تاخیر زیاد) انشالله که امسال برای همه پر باشه از شادی وخوشی هیچ ارزویی به دل هیچ کس نمونه البته از نوع خوبش تعطیلات ما هم با یک عدد دختری شیطون خلاصه به پایان رسید وما رضایت دادیم که بر گردیم خونه خودمون نمیدونم واقعا از کجاش بگم از هوای سرد وبارونی که جرات بیرون رفتن رو نداشتیم ویا از هوای گرم ودلپذیرش خلاصه توی این یک ماه ما همه فصل ها رو تجربه کردیم ودر پایان با دست وصورت سوخته بر گشتیم خونه خودمون.تو تعطیلات که پرنیا خانم خوووووووووووب با ما همکاری کرد دست وکمر که برای من نموند دختر نازم مریض شد ودو بار بردیمش دکتر که فایده نداشت تا خلاصه رفت پیش دکت...
22 فروردين 1391

شروع تعطیلات

سلام ستاره آسمون زندگی من عزیزکم با تاخیر اما 18 ماهگیت مبارک باشه الهی 120ساله بشی عزیز دلم برای واکسنت خیلی ناراحت بودم وکلی اضطراب داشتم،مادر جون می گفت بیا شما  پیش مابزن هم دلم می خواست کنار اونا باشم وهم دلم می خواست زودتر تموم بشه خلاصه واکسن تو زدیم همون لحظه کمی گریه کردی ومن هم از قبل بهت قطره دادم بعدش خیلی سر حال بودی واز یکی از دوستان نی نی سایتی شنیده بودم اگه بچه ها راه برن زودتر واکسن پخش میشه ودردش کمتره خلاصه کلی با هم خرید کردیم وتو پارک بازی کردی کلا خیلی اذیت نشدی فقط شبش خیلی تب داشتی ومن وبابایی کلی پاشویه کردیمت و وقتی می خواستی بشینی باید کمکت می کردیم من فدای تو بشم که پاهات درد می کرد...
17 اسفند 1390

روزهایی که نبودیم

سلام جوجه طلا مامان خیلی دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده بود اما خودت که میدونی تو این مدت مامانی چقدر درگیر بودم وچه اتفاقاتی افتاد عسلم هر روز داری ناز تر میشی خوشحالم که کم کم داری کلمات رو می گی ودل من وبابایی با گفتن مامان وبابا گفتنت آب میشه کلمه هایی که یاد گرفتی مثل آب،نی نی،دده،آره،بله و........ هر وقت واست عمو زنجیر باف می خونیم تو هم بلافاصله یله می گی بوس هوایی می فرستی وخیلی جالبه که دوس دای تو همه کارها کمک کنی ولی جالبه که ماشالله کتک زن ماهری شدی وصد البته لجباز،وقتی یه چیزی رو بهت نمیدم دیگه خونه رو رو سرت خراب می کنی الهی قربون اون دستای نازت بشم که خوب چنگ میندازی عزیز دلم سفر بیرجند مون خیلی خوب بود ...
1 اسفند 1390

تولد بابایی

سلام جوجه طلا مامان میدونم خیلی وقته که واست چیزی ننوشتم خودت مامانی رو ببخش والبته امروز رو هم می خوام فقط اختصاص بدم به بابایی همسرم نازنینم وبابای مهربون پرنیا جون   امروز روز توست ومن تمام دلتنگیهایم را به جای تو در آغوش می کشم چقدر جایت میان بازوانم خالیست تولدت مبارک انشالله 120 ساله بشی وسایه ات همیشه بالاسر ما باشه برات بهترین ها رو می خوام ومی خوام بگم خیلی دوست داریم وعاشقتیم من وپرنیا می دونیم که همه تلاش تو برای راحتی وآسایش ما داری می کنی وبا اینکه دورزه ندیدیمت ولی همچنان صدات پر از انرژی هستش بابای مهربون نمیدونم چیکار کردی که دل دخترت برات میره وفقط بابا میگه،ازت منمنوم بابت همه شبهایی که ...
17 بهمن 1390

روزهایی که گذشت

سلام عشق مامان و این مدتی که ننوشتم خیلی سرم شلوغ بود اما حیفم اومد که این ماه واست چیزی نذارم عزیز دلم  اواسط دی که پدر جون ومادر جون اومدن پیش ما ودر کل یک هفته موندن وکل اون هفته من و شما، به مهمونی گذشت وخیلی خوب وبعدش که دوتایی کوله بار سفر رو بستیم ورفتیم باها شون که خیلی عالی بود البته جای بابایی خالی بود خیلی خوب هم پدر جون ومادر جون از تنهایی در اومدن وهم من و شما مادر جون که هر روز کلی باهات بازی می  کرد ولی خوب این سفر کمی برای من سخت بود چون به شدت پای پدر جون درد می کرد ومن از غصه اون همیشه ناراحت بودم البته خدا رو شکر الان بهتره (این حرفی که پدر جون میگه) ولی دعا می کنم واقعا دردش کم شده باشه.اونجا هر روز با...
28 دی 1390

عکسای دختر خوشکلم

تولد مبین عزیزم هستش که 3 ساله شده با بدبختی این دو تا وروجک رو کنار هم نشوندیم   اینم از اون خندهاست که تهش معلومه به چی ختم میشه   دختر ناناز من  (الهی فدات بشم)   موتور تو عشقه عزیز دلم  ...  با اون بوق های با حالش   عزیزم آماده بیرون رفتن شده(قربون اون تیریپت بشم )   پرنیا بعد از حمام ... قربون نگاهت بشم   عسلم ،حسابی واسه خودت خانوم شدی و داری کمک می کنی ...
29 آذر 1390

ماه آذر دوس داشتنی

سلام گل همیشه بهارم راستش نمی خواستم این پست رو برات بنویسم اما حیفم اومد 5 سال پیش تو چنین روزی من وبابایی با هم یه پیوند عاشقانه رو شروع کردیم،صبحش یه حلقه خریدیم وبعد ظهر ساعت 4:45 عقد کریم،که مصادف با تولد امام رضا بود، اگر چه پدر جون راضی نبود (الان نه چون واقعا خیلی خوشحاله) وزندگی من وبابایی خیلی فراز ونشیب داشت اما خدا رو شکر که همه چیز خوب پیشرفت با تلاش هردومون وعشق وعلاقه ای که بین و من بابایی وجود داشت با اومدن تو دو برابر شد من ماه آذر رو دوس دارم چون دومین وقشنگ ترین اتفاق مهم زندگیم بازم تو این ماه اتفاق افتاد واونم وقتی بود که فهمیدم  به جمع دو نفره ما داره اضافه میشه ومن خدارو شاکرم که زندگیمون با ...
12 آذر 1390