پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

سالی که گذشت

1390/1/17 12:38
نویسنده : مامان جون
403 بازدید
اشتراک گذاری

سال 1389 با همه خوبی ها وبدیهاش تموم شد برای من که خوبیهاش بیشتر بود اول از از همه اینکه خدا یه فر شته کوچولو خوشکل به ما داد

که روز به روز داره با مزه تر میشه وکلی حال وهوای زندگیمون رو دچار تغییر کرده

من همیشه خدا رو شکر می کنم که پرنیا رو بدون هیچ سختی به ما داد واین خودش بزرگترین نعمت برای من بود

فرشته نازم روز 6 شهریور بدنیا اومد البته اونم با اصرار های من

چون تو سونو من تاریخ زایمانم 15 شهریور بود ولی خوب عشق به نی نی باعث شد که زودتر بدنیا بیاد

قرار بود ساعت 6 صبح  ما تو بیمارستان باشیم

وای که چه لحظه هایی بود پر از قشنگی همراه با استرس من اولین زائو بودم که اومده بودم مراحل پذیرش انجام شد بهم سرم وصل کردن  ومن چشم براه اومدن دکتر از شانس من اون روز دوعمل مهم برای دکتر پیش اومد وباعث شد من تا ساعت 11:30 منتظر باشم ولی هرچی که زمان می گدشت اضطراب وترسم بیشتر میشد از بس که دراز کشیده بودم همه بدنم درد گرفته بود. چشمامو می بستم خواب داشتم اما خوابم نمی گرفت .یکبار مامان وخواهرم اومدن کمی پیشم موندن ومن کمی خیالم راحت شد ولی پرستار ازشون خواست که برن ولی همسرم کمی بیشتر موند اما چه فایده که با رفتنشون بازم ترس می یومد تو وجودم
 

 

خیلی از مامانایی که از من دیر تر اومده بودن اما دکتر شون یکی دیگه بود رفته بود برای سزارین

فقط من ومریضهای دکتر خودم مونده بودیم

من که رو تخت دراز کشیده بودم صدای بحث ودعوا شوهر م  رومیشنیدم تا جایی که پرستار اومد وبه من گفت شما چه شوهر عصبانی دارین همیشه اینطوریه در حالی که همسر من خیلی ادم ارومیه گاهی که عصبانی میشه من با خودم میگم الانه که یه بلایی سر طرف بیاره ولی بعدش  میبسنم که با گفتمان اونم از نوع دوستانه مشکل رو حل کرده

دیگه اون روز بدونیین چقدر انتظار کشیده بود که کاسه صبرش لبریز شده بود

بازم بر می گردم و ادامه ماجرا رو می نویسم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)