پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

روزانه های پرنیا جون

1392/1/23 10:14
نویسنده : مامان جون
837 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دردونه من

اگه بدونی چقدر الان برات نوشته بودم همش پرید دلم می خواد این لب تابوا ز پنجره پرت کنم بیرون

خوشکل من تو الان خوابیدی من با خیال راحت برات یه بار دیگه می نویسم

کارات شده هر روز گوشی منو بر میداری ،قفل شو باز می کنی به بابایی زنگ میزنی ویک عالمه واسش دلبری می کنی،بابایی باور نمی شد خودت همه این کارها رو می کنی،راتش یه جاهایی میری توی گوشیم که من پدرم در میاد برش گردونم به روز اول،هر وقت دعوات می کنم میگی گوشیتو بده به بابایی زنگ بزنم واز من پیشش شکایت می کنی

عاشق پارک رفتنی بهم میگی منو پارک میبری وقتی می گم نه میگی باهات قهر می شما

وقتی هم بله می گم،میگی میدونی چقدر دوست دارم،من که میمیرم واسه این ناز واداتقلب

تو پارک همش دنبال دوست می گردی کلی هم دوست پیدا می کنی ورضایت هم نمیدی که زود بیایم خونه.دست شون رو میگیری وکلی واسه خودت بازی می کنی .

عاشق ظرف شستنی ،همیشه صندلی تو میاری کلی کف بازی می کنی ولی اخرش قیا فه ات دیدین میشه که سر تا پا خیش میشی

تو این هفته با هم رفتیم ارایشگاه وموهاتو کوتاه کردمفاخه خیلی کم پشت بود هر کی میبینه میگه شدی عین پسرا

جدیدا تمام کارهای خونه رو پیش خاله مخصوصا گزارش میدی باید خیلی مواظبت باشیم،تازه همه کارهای منو لو میدی پیش باباییچشمک

حالا دیگه خوت لباساتو انتخاب می کنی،عوض می کنی ، وقتی حواسم به کاری باشه مخصوصا تلفن اونوقت چند دست عوض می کنی،خودت کفشاتو می پوشی

عاشق بسنتی وساندویچ هستی روزی یدونه بستنی رو که حتما باید بخوری البته بیشتر هم میشه

مامانی فعلا همینا یادم مونده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان ابوالفضل
17 خرداد 92 12:13
سلامممممممممممممممم
ای جانم چه دخملی


مرسی عزیزم