پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

روزهایی که نبودیم

1390/12/1 23:45
نویسنده : مامان جون
455 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجه طلا مامان

خیلی دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده بود اما خودت که میدونی تو این مدت مامانی چقدر درگیر بودم

وچه اتفاقاتی افتاد

عسلم هر روز داری ناز تر میشی

خوشحالم که کم کم داری کلمات رو می گی

ودل من وبابایی با گفتن مامان وبابا گفتنت آب میشه

کلمه هایی که یاد گرفتی

مثل آب،نی نی،دده،آره،بله و........ هر وقت واست عمو زنجیر باف می خونیم تو هم بلافاصله یله می گی

بوس هوایی می فرستی

وخیلی جالبه که دوس دای تو همه کارها کمک کنی

ولی جالبه که ماشالله کتک زن ماهری شدی وصد البته لجباز،وقتی یه چیزی رو بهت نمیدم دیگه خونه رو رو سرت خراب می کنی

الهی قربون اون دستای نازت بشم که خوب چنگ میندازیاز خود راضی

عزیز دلم سفر بیرجند مون خیلی خوب بود وخیلی خوش گذشت

وهمه از دیدنت خوشحال شدنن وطبق معمول مارو شرمنده خودشون کردن ،مخصوصا عمه جونت که حسابی برات سنگ تموم گذاشت وکلی برات وسیله های خوشکل گرفت  مثل صندلی بادی ویه اسب خوشکل .ونی نی ناز عمه که هزار ماشالله خیلی خوشکله

.حسابی از تو هم حساب می برد ووقتی دات رو می شنید شروع می کرد به گریه کردننیشخند

اگر چه مامانی اونجا خیلی مریض شد ولی بازم خوب بود ولی لحظه های بد سفر مون موقع بر گشت بود که هم شما وهم بابایی مریض بودین و از همه بدتر که من یه اشتباهی کردم ویه مسیر رو اشتباه رفیتم

اما خدا رو هزاران بار شکر که همه چیز به خیر گذشت .لحظه های بدی بود بنزین ماشین رو خونه آخر بود وجاده خلوت وهر لحظه خراب تر میشد

تو هم خواب بودی

از این میترسیدم که اگه بنزین تموم کنیم چیکار باید بکنیم

اماخدا روشکر  که تو راه  یه چوپان رو دیدم وازش سوال کردیم  ودیدم با این اوضاع دو ساعت دیگه باید بریم که اصلا بنزین تموم می کردیم، تصمیم گرفتیم که بر گردیم

وزود هم متوجه شدیم وهمه چیز ختم به خیر شد ،بماند که من چقدر به خاطر اشتباهم غصه خوردم وتصمیم گرفتم که دیگه در این گونه موارد نظر ندمخیال باطل

وقتی هم که بر گشتیم تا چند روز همه ما مریض بودیم

اما داستان به اینجا ختم نشد پدر جون (بابای مامانی)

از قبل رفتمون پاهاش درد می کرد ودارو مصرف می کرد اما یکدفعه کمرش هم درد گرفت ودیگه حتی نمی تونست راه بره

من تو بیر جند فهمیدم اما فکر نمی کردم خیلی حاد باشه،ولی وقتی برگشتیم تازه فهمیدم  نمیدونی عزیز دلم چه حالی شدم

تمام لحظه هام پر بود از اشک وگریه (واقع نمی تونم توصیف کنم)دست ودل مامانی به هیچ چیز نمی رفت

تمام ناراحتیم از تنهایی بود که ما هیچ کدوم دور شون نیستیم

این همه زحمت ماها رو کشیدن اما هر کدوم از بچه ها تو یه شهر

تمام شب و روز کارم فقط دعا کردن بود

خدا رو هزاران بار شکر که الان بهتره ووقتی خودم دیدمش دلم آروم گرفت

خدای خوبم ازت ممنونم .عزیزم حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای عاشق پدر و مادرم وهمچنین تو هستم

فقط دعا می کنم خدای سایه بابا ومامانها رو بالا سر بچه هاشون نگه داره وهمیشه تنشون سالم باشه

که واقعا بزرگترین تکیه گاه ما بچه ها هستن

 

عزیزم عاشق این عکست هستم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان یگانه زهرا
2 اسفند 90 23:11
مامان ارمیا
6 اسفند 90 13:02
عزیزم. ایشالله زنده باشی. ماه شدی گلم.
مامان محمد جون
6 اسفند 90 14:42
سلام عزیزم
همیشه به سفرایه قشنگ
میفهمم در مورد دوری که صحبت میکنی چی می کشی برات آرزو می کنم خدا اونچه خیر و صلاحتونه قرار بده امیدوارم بابا جونتون هر چی زودتر بهتر شن


واقعا از دعای قشنگتون یه دنیا ممنونم
منم برای شما بهترن ها رو می خوام
سارا
7 اسفند 90 13:32
خانومم همیشه یه دوره هایی تو زندگی آدم هست که یه عالمه دلیل پیدا میشه که دلت گرفته باشه همچین وقتایی باید به نعمت هایی مثل بچه های سالم و شادابی که به دیدن لبخند رو لبای ما احتیاج داره و همسرامون که با وجود این همه گرفتاری و دغدغه واقعا نیاز دارن که بهشون انرژی بدیم فکر کنیم خوشحالم که حال پدرتون بهتره و امیدوارم هممون این روزهای پر دغدغه رو با دل خوش به پایان ببریم و همیشه شاداب و سرزنده کنار عزیزانمون باشیم پرنیا گل رو ببوس
مامان آتین
14 اسفند 90 0:33
سلام عزیزم همیشه به سفر برای مشکل پدرت خیلی ناراحت شدم انشالله که زنده و سلامت باشن اون دخملی عسلو هم از طرف من ماچ ماچی کن تو این عکسش مثل عروسکههههه ماشالله بووووس
ماماني
15 اسفند 90 14:15
واي واي ...خدا جون چه دختر نازي....ماشالله