پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

تعطیلات ما با پرنیا خانومی که راه میرود

سلام دوستای  گلم این چند روز تعطیلی به ما که خیلی خوش گذشت،مسافرت نرفتیم چون میترسیدیم به ترافیک بخوریم ولی کلی واسه خودمون گردش رفتیم روز چهار شنبه سه تایی با هم رفتیم خرید،تا این مدت  هیچ وقت پرنیا حاضر نبود خودش راه بره یعنی میترسید وگریه می کرد ولی اون روز بابایی گذاشتش زمین وخانومی منم واسه خودش کلی گشت زد وحال کرد،تازه ول کن هم نبود. وقتی می خواستیم برگردیم غر میزد که منو زمین بزارین .و این اولین قدم گذاشتن دختر من تو بیرون از خونه بود،کلی ازش استقبال هم  شد مادر به قربونت بشه الهی همیشه قدمهای محکم ودرست تو زندگیت برداری عزیز دلم و اگه زمین خودری بلند بشی ومحکم تر قدم برداری(تو زندگی)   جاتون خا...
2 مهر 1390

روزهایی که گذشت

سلام به همه دوستای خوبم وهزاران بار ممنونم بابت تبریکات قشنگتون عمری باشه بتونیم جبران کنیم اگه احوالی از من و پرنیا پرسیده باشین که به لطف خدا بد نیستیم تولد دختر نازم که برگزار شد البته ساده بود چون همه اقوام دورن ولی خوب تبریک ها و کادوهاشون  بدست ما رسید که از همشون ممنونم روز قبل از تولد من و بابایی و پرنیا رفتیم و کیک روسفارش دادیم ، که یه کیک گیتار بود چون احتمال میدم هر طرحی که بگم اون طوری که دلمون بخواد در نمی یاد ، اون روز کمی وسایل گرفتیم و فرداش بابایی کمی زودتر اومد و با هم خونمون رو تزیین کردیم با بادکنک و مهمونهای عزیز مون که بعد از افطار اومدن (مگه میشد از فیلمهای زیبای ماه مبارک گذشت ) اومدن شب خوبی بود ...
24 شهريور 1390

دخترم داره 1ساله میشه

سلام نازنیم این پست رو در حالی مینویسم که فردا روز تولدت هستش نمیدونم چطور برات بنویسم واز کدوم یکی از کارات بگم فقط میتونم بگم که تو اومدی وهمه تنهایی من با وجودت تموم شد پارسال تو همچین روز دیگه دل تو دلم نبود هم استرس وهم خوشحالی هر دوش با هم قاطی بود اون شب تا صبح نخوابیدم یعنی فقط دو ساعت اصلا خواب به چشمام نمی یومد وقتی به هوش اومدم ترسیدم که چرا دورم خلوته همش میگفتم نکنه نباشی ولی وقتی دیدمت خیلی از دردهارو از یاد بردم اگر چه تا خود صبح بیدار بودی ونذاشتی چشم رو هم بزاریم (من ومادر جونت) تا جایی که تو بخش ی که مابودیم معروف شده بودیم اما از همه اینا بگذریم یه لبخند نازت به همه دنیا می ارزه تو این یکسال با هم مسافرت رفت...
5 شهريور 1390

گوشواره

سلام عزیز دل مامانی خلاصه بعد مدتها تصمیم وکلنجار رفتن امروز خانومی خودم رو بردم وگوشهای خوشکلشو سوراخ کردیم ویه گوشواره یاسی رنگ انداختیم نمیدونی گل خوشکلم چقدر اضطراب داشتم وقتی می خواست گوشتو سوراخ کنه ا الهی قربونت بشم که چقدر گریه کردی ولی حالا دیگه با افتخار میتونیم به همه بگیم شما دخملی البته دیگه نیازی به گفتن نیست آخه چند وقت پیش که با هم بیرون  بودیم از پشت دو تا خانوم با هم حرف میزدن ویکی میگفت نه بابا دختره ویکی می گفت نه پسره خلاصه باهم به تفاهم نرسیدن واز خودم سوال کردن وحالا با افتخار میتونم بگم که قشنگ راه میری وصد البته من باید پشت سرت بیام که یکی یکی وسایلارو به باد فنا ندی این روزا فوق العاده...
21 مرداد 1390

کارهای پرنیا

سلام گل قشنگ زندگیم پرنیای خوشکلم بازم ماه مبارک رمضان اومده با این فرق که امسال به جمع دونفره ما یه گل خوشکل  اضافه شده اگر چه پارسال هم تو بودی اما با این فرق که ما دوتا تو خونه خودمون نبودیم عزیز مامان، همیشه بهترین وقشنگ ترین خاطره ها واتفاقها تو این ماه برای مامانی پیش اومده اولیش آشنایی با بابایی ودومیش تولد تو گل خوشکلم اگر چه کمی دلتنگم ،به یاد پارسال خونه پدر جون که بودم دختر نازم جونم برات بگه 25 روز دیگه یک سالت تموم میشه وتو چقدر زود بزگ شدی حالا قشنگ چهار تا دندون خوشکل داری وتازه دوتای دیگه هم داری در میاری شبها خوابت بهتر شده وکلا بیشتر می خوابی خوب غذا می خوری وعاشق خیار وهندوانه هستی عزی...
11 مرداد 1390

اندر احوالات ما

سلام به همه دوستای خوبم و نی نی کوچولو های نازشون تواین مدت که نبودیم اتفاقات زیادی برامون افتاد هم خوب وهم بد (دعا می کنم برای همه اتفاقهای خوب بیفته)قبل از اینکه بخوایم راهی مشهد بشیم یه روز که برای خرید رفته بودیم موقع برگشت تصادف کردیم ،چشموتون روز بد نبینه،خدا رو شکر پرنیای عزیزم طوریش نشد فقط تو این تصادف من اذیت شدم وماشین مون.اما باز هزار مرتبه خدا رو شکر که هیچ آسیب جدی به ما نرسید ولی شوک بدی بهمون وارد شد ،پرنیا که خواب بود وبا اون ضربه شدید بیدار شد واصلا آروم نمی شد ومنم از ترس گریه می کردم و گردن و دست و پاهام که حسابی درد می کرد،خلاصه اون روزا گذشت ،وجای همه شما دوستای نازنین خالی رفتیم مشهد،وتو این مدت هم ماشین مون رو...
28 تير 1390

مسافرت

سلام به همه دوستای خوبم به همه کوچولو خوشکلا راستش یه چند مدتی نبودیم ،جاتون خالی با پرنیا جون رفته بودیم مسافرت(هیچ سالی مثل امسال من مسافرت نرفته بودم البته پا قدم خوشکل ماما ن بوده)جاتون خیلی خالی یه دوهفته ای اونجا بودیم به همرا مادرجون وپدر جون پرنیا وصد البته جوجه های خاله بزرگه و خاله وسطی از دخمل کوچولوش که هر چی بگم کم گفتم(نو رسیده) راحیل جون ،ریز میزه با چشمهای طوسی خوشکل وعین بلور از بس که سفیده این بچه، و ازرها خوشکل خودم که ماشالله واسه خودش خانومی شده وزبون داره که نگو، من به معنای واقعی ،تا هم دعواش می کنی میگه منو دوس نداری از بس که این بچه حرف میزنه وسوال میپرسه اما از هر چی بگذریم از پرنیا خانم نمیشه گذشت که حسابی ...
14 تير 1390

روزانه های پرنیا

اومدم که بنویسم با کلی حرف اما الان هیچی به ذهنم نمی یاد طبق معمول پرنیا جون رو خواب کردم تا بتونم بیام چند خطی براش بنویسم احساس می کنم امروز مامان خوبی نبودم چون خیلی سرش داد زدم .به معنای واقعی منو بود وقتی هم که سرش داد می زنم ، چنان نگاهی منو می کنه که خودم وحتی بغضم می گیره اما به خدا نه به هیچ کاری میرسم تازه یاد حرف های (مامان محمد جون) می افتم ،طفلی نمی دونه که همه همین طوری هستن .             کوچولوی دوست داشتنی من منو ببخش ، بدون که خیلی دوست دارم تو این مدت که نبودیم خدا یه بار دیگه بازم لطف شو شامل حال ما کرد و پرنیا جونم صاحب یه دختر خاله ناز و گوگولی شد به ن...
27 خرداد 1390

عشقم..........نفسم........10 ماه با هم بودنمان مبارک

دخمل نازنیم اولین شب ورودت بدنیا تا خود صبح گریه کردی همش با خودم می گفتم یعنی تا چند وقت باید اینطوری باشه اما خوب خدا رو شکر بهتر شدی و فهمیدیم از گرما بوده دلیل گریه هات اما خوب به همین جا ختم نشد چه شب هایی که تا خود ٤ صبح بیدار بودی و مدام گریه می کردی اوایل دوس نداشتم رو پا بزارمت میترسیدم بد عادت بشی ، اما گریه های شبانه ات دیگه چاره ای برام نذاشت نخواستم بهت پستونک بدم اما بازم تنهایی نمی تونستم ، خیلی سخت بود هر چقدر که زمان گذشت تو بزرگتر شدی ومن با خودم که ایا تو می خندی، غلت میزنی، چهار  دست وپا راه میری حالا دیگه شبها تا ٤ بیدار نمی مونی ودیگه دل پیچه نداری ، اما خوب خدا نکنه بد خواب بشی حالا هر چند ساعت...
6 خرداد 1390